معنی حاج آقا

لغت نامه دهخدا

حاج آقا

حاج آقا. (اِخ) محلّی در مشرق بستان آباد.


حاج

حاج. [حا ج ج] (ع ص، اِ) ج ِ حاج: خلیفه آل بویه را فرمان داد از دار خلافت تا راه حاج آبادان کردند و مانعی نمانده است تا از حضرت مسعودی سالاری محتشم نامزد شود و حاج خراسان و ماوراءالنهر بیایند مثالها رفت بخراسان بتعجیل ساخته شدن مردمانی که آرزومند خانه ٔ خدای عزوجل بودند و خواجه علی میکائیل را نامزد کردند بر سالاری حاج... (تاریخ بیهقی).

حاج. [حا ج ج] (ع مص) آهنگ کردن. آهنگ طواف کعبه کردن بنیت عبادت معروف. حج کردن. (اقرب الموارد).

حاج. [حا ج ج] (ع ص) نعت فاعلی از حج ّ. حج کرده. حج گذار. حج گذاشته. حج کننده. حاجی. ج، حجاج. حجیج. حُج ّ. حاج ّ. و یهود ایران بتازگی زائرین بیت المقدس را حاجی نامند.

حاج. (اِخ) (ایل....) نام یکی از ایلهای کرمانشاهان است و حسین خان زنگنه ٔ حاج از این ایل بود و پس از قتل نادر که هر کس، در هر گوشه ای سر بطغیان بر میداشت حسین خان هم از ایل حاج، جوانان کاری انتخاب کرد و سر بشورش برداشت.ابوالحسن بن محمد امین گلستانه در مجمل التواریخ آردکه: «و در کرمانشاهان حسین خان زنگنه ٔ حاج که در ایام نادرشاه چاوش باشی ملتزم رکاب بود و حضرت نادری بسبب اسناد خیانتی که بدو داده بودند هر دو چشم او رااز حدقه برآورده مطلق العنان کرده بود در آن وقت در کرمانشاهان پا بدامن قناعت پیچیده در گوشه ای منزوی بود از شنیدن قتل نادری سر از جیب تفرعن برآورده بعد از افسوس و تأسف به بی چشمی در حالت کوری بنای شورش و فساد گذاشته از ایل حاج جوانان کاری انتخاب نموده و از سایر ایلات زنگنه و فرقه ٔ وند ایلجاری نموده قریب چهارده پانزده هزار سوار و پیاده فراهم آورده بحکمرانی مشغول... و در آخر بتدبیر سلیم خان سردار کشته شد». رجوع بمجمل التواریخ گلستانه ص 132 و 129 شود.

حاج. (اِ) صاحب تحفه گوید حاج را بفارسی اشترخار و بترکی دَوَه تیکانی نامند گیاهی است که ترنجبین بر او منعقد می گردد. گرم و بسیار خشک و رادع و جالی و مفتح و تریاق سموم. و شرب و بخور او و ضماد او رافع بواسیر و طلای عصاره و سوخته ٔ او جهت قروح ساعیه بی عدیل و مضر گُرده و مصلحش کتیراو بدلش حندقوقا و روغن او که از آب تازه ٔ او ترتیب دهند جهت مفاصل و جمیع علل بارده بغایت مؤثر و اکتحال عصیر او جهت بیاض خفیف چشم و قطور سه قطره ٔ او دربینی و بعد از آن استنشاق روغن بنفشه رافع صداع مزمن و مجرب دانسته اند و شکوفه ٔ او جهت بواسیر نافع است. و صاحب اختیارات آرد: حاج خاری است که ترنجبین از وی حاصل میشود و نبات کشوث بر وی پیچیده شود و بشیرازی خار ارو (؟) خوانند عصاره ٔ وی چون در چشم کشند سپیدی ببرد و تاریکی زائل کند و گل وی جهت بواسیر بغایت سودمند بود - انتهی. صاحب بحرالجواهر و هم داود ضریر انطاکی عاقول را ردیف حاج گفته اند. و در معالجات امروزی مَن ّ آن را که ترنجبین است در منضجات برای شیرینی آن و هم تلیین و در بعض مُسهلات چون فلوس و مانندآن چون ممدی افزایند. و اشترغاز و خلنج و انوبرخیس و شسن را نیز اهل لغت مرادف حاج آورده اند. که نامهای دیگر خار من ّ ترنجبین است. و من ّ بنی اسرائیل در تیه نیز همان است. ترنجبین. ترانگبین. عاقول. انوبرخیس.علف ترنجبین. تلنگبین. خارترنجبین. شسن. ابن البیطارگوید اینکه رازی در الحاوی گوید حاج اریقی باشد، غلط است. اریقی خلنج است.


آقا

آقا. (اِخ) نام قلعه ای بکرمان. رجوع به کلاته ٔ آقا شود.

آقا. (ترکی، اِ) خواجه. کیا. مهتر. سراکار. سرکار. بزرگ. سَر. سَرور. میر. میره. خداوند. خداوندگار. سیّد. مولی. صاحب. و در صدر یا ذیل نامهای خاص، کلمه ٔ تعظیم است.
- آقابالاسر، مدعی سری و مهتری بر کسی بی سود و نفعی برای آن کس: آقابالاسر لازم ندارم.
- مثل آقاها، در تداول خانگی، مؤدّب. موقّر.


ذات حاج

ذات حاج. [ت ُ] (اِخ) موضعی است میان شام و مدینه و حاج جمع حاجت است.

حل جدول

حاج آقا

عنوانی احترام آمیز برای مردان مسلمان سالمند

عربی به فارسی

حاج

زاءر , زوار , مسافر , مهاجر

فرهنگ فارسی آزاد

حاج

حاجّ، حج گزارنده- حاجی (جمع:حُجّاج)،


آقا

آقا، کلمهء احترام که قبل یا بعد از اسم مردها میگویند، این کلمه در اصل ترکی مغولی و بمعنای بزرگ، سرور، رئیس و مِهتر و در ابتدا بمعنای برادر بزرگتر و عمو بوده است و با غین یعنی بصورت " آغا " نیز نوشته میشده که چون بتدریج آغا خاصّ بانوان و خاتونها و خواجگان حرمسرا گردید، لذا برای مردها آقا با قاف متداول گشت،

فرهنگ عمید

حاج

کسی که مراسم حج را به‌جا آورده، حاجی،

فرهنگ فارسی هوشیار

حاج

آهنگ طواف کعبه کردن به نیت عبادت معروف، حج کننده

معادل ابجد

حاج آقا

114

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری